اوایل آبان ماه یک روز الینا از مدرسه اومد و معلوم بود سرحال نیست. از ما اصرار که بگه چشه و از او انکار. بالاخره دو شب بعد گفت ناظمشون وقتی الینا سر جاش سرپا وایستاده بوده ولی به قول خودش اصلا حرف نمیزده توپیده بهش و بردتش دفتر و هر چی دق و دلی داشته رو الینا ذله گوار:/ ما خالی کرده و بهش گفته یه بار دیگه تکرار بشه پروندهتو میدم زیر بغلت و میفرستمت اداره.
من اون شب سه ساعت سخنرانی کردم برای الینا که مدرسه شما فلان قدر کلاس داره و همین کلاس شما سی و هشت نفرید اگه بخواد هر کی هر کاری دلش بخواد بکنه و قانون مدرسه رو رعایت نکنه که دیگه هیچی. ولی خانم ناظمتونم خیلی غلط کرده که اشک تو رو درآورده اونم باید بهت تذکر میداد ولی نه دیگه اینجوری. بعدشم اداره که آدمو دار نمیزنن آخر آخرش اصلا اخراج شدی و فرستادنت اداره و اومدی خونه. نمیمیری که. خودم بهت درس میدم :))
الینا آروم شد ولی فقط تا وقتی که تو خونه بود نزدیک سه هفته، یه ساعت مونده بود که بره مدرسه عزاداریش شروع میشد.
مامانمم :/ بعد از سوال جواب از الینا و صبر و شکیبایی، دادش در میاومد و متاسفانه چون من هر روز بیشتر از دیروز حساس و عصبی میشم. الآن از شنیدن صدای بلند آدمهام بدنم شروع میکنه به لرزیدن.
به خاطر همین تا مامانم عصبانی نشده بود میرفتم باهاش حرف میزدم و میذاشتم گریه کنه و بعدش با مامانم میرفت مدرسه.
هر چی به الینا میگفتیم به خاطر حرف اون خانمست که گریه میکنی میگفت نه.
یه روز داشتم ظرف میشستم دیدم الینا اشک ریزان و وحشت زده اومد کنارم، برگشتم و قیافهشو دیدم گفتم چی شده؟!!!!
الینا وحشت زدههاا گفت آبجی تو رو خدا راستشو بگو من خنگم یا نه؟ نمیدونم با خودش چی فکر میکرد.
یه روز دیگه میاومد یه چیز دیگه میگفت. یا میگفت من مدرسه نرم و اینا. هر روزم اصرار میکرد که مامانم ببرتش مدرسه در صورتی که قبلا همیشه خودش تنهایی میرفت.
حتی چند بار باهاش حرف زدم که یه وقت کسی تو راه اذیتش نکرده باشه ولی میگفت نه.
شماره یه روانشناس رو گرفتم ولی گفتم اگه بهش بگیم میخوایم ببریمت روانشناس یا مشاوره نه اینکه این مسائل برای ما جاافتاده قشنگ، الینا وحشت میکنه بدتر.
مدرسه جلسه گذاشته بود. مامانمم مریض بود تو رختخواب و در نتیجه من ... رفتم.
بیشتر به خاطر اینکه یه سوال از این روانشناسی که میآد سخنرانی کنه بپرسم و هم برم پیش اون ناظمشون.
جلسه ساعت چهار بود. من ده دقیقه به چهار تو سالن نشسته بودم. دو سه نفر قبل از من اومده بودن. به شدت سرد بود و تا آخر جلسه پکیجها رو روشن نکردن. خودمم دو بار رفتم امتحان کردم دیدم نه سر شیرو کلا بستن. :)
ساعت چهار سخنران که یه روانشناس بود اومد و نشست و خیره به تعداد اندکی مادر. که از قضا منم نزاییده به این منسب نایل شده بودم.
تا ساعت ۴:۳۵ بالاخره مادرهای عزیز تشریفشون رو آوردن و بعد آقای سخنران مبصر بازی کرد و حرص خورد تا بالاخره همه سکوت اختیار کردن.
قبل از اینکه دوباره از اول یه مروری بر گفتههاش بکنه، گفت که خیلی خوبه که بحث کنیم باهم و گفتوگو و سوال-جواب و اینا و من میخوام جلسهها اینطوری پیش بره. همه گفتن باشه.(*بعدا اینجا رو با صحبت مدیر مدرسه مقایسه کنید)
در ادامه یه موضوع رو مطرح کرد و بعد چند تا سوال پرسید که ما با بالا بردن دست موافقت و مخالفت خودمونو اعلام کنیم. مثلا گفت: آیا خوبه بچه مرتب باشه؟ یا آیا خوبه بچه باهوش باشه؟ و در کمال ناباوری بعضیها با بچه خنگ و شلخته موافق بودن و من تا حدودی میدونم چرا.
سخنران میگفت بچهتون تا یه کار بد کرد (مثلا دیوار خطخطی کرد) بهش نگین تو بچه بدی هستی چون این کارو کردی و برعکس وقتی یه کار خوب کرد (اتاقش رو مرتب کرد) بهش نگین تو بچهی خیلی خوبی هستی چون اینکار رو کردی و تا آخر شب هی خوب، بد،خوب،بد،خوب،بد نکنین.
میگفت یا بچهتون خوبه یا بده و ممکنه این بچه خوب شما کارهای خوب یا بد انجام بده. پس مثلا بچهای که خوبه شاید کارش بد باشه ولی خودش بد نیست و...
حالا وارد بحث که شد و سوال جواب.
یکی میگفت آقا مثلا اگه بچهی من بره حرف خونمونو ببره و بیاره برای خانواده شوهرم بگم تو بچهی خوبی هستی؟ نچ نچ نچ.
یا مثلا میگفتن اگه شوهر یکی بهش خیانت کرد اون آدم بدی نیست و نباید دارش زد؟ نچ نچ نچ.بعد مادرها میرفتن تو یه بحثهای دیگه و آخرش بحث رو میبردن سمت مسائل جنسی و اینا. سخنران هر چند دقیقه یکبار تلاش میکرد به گفتگوهای دو نفره پایان بده.
چهار پنج بار هر چیزی که گفت رو مرور کرد و بعدش مثالهای زیادی زد ولی آخر سر انگار نه انگار. جان خودم اون جمعیتی که من دیدم از تعریفهاشون مشخص بود که نصف بیشترشون نگرفتن روانشناس چی گفت.
بازدید : 266
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 8:18